مولوى:عاشقى پيداست از زارى دلنيست بيمارى چو بيمارى دلعلّت عاشق ز علّتها جداستعشق اُصطرلابِ اسرارخداستچون قلم اندرنوشتن مىشتافتچون به عشق آمدقلم برخودشكافتچون سخن دروصف اين حالت رسيد هم قلم بشكست وهم كاغذدريدعقل درشرحش چوخر درگِل بخفت شرح عشق وعاشقى هم عشق گفت
عشق آتشي است که جدايي ونزديکي مي آورد
اما مشکل اصلي را جدايي دارد که عقل ودل را نابود ميکند