بنگر به گوهر خود / تو گل باغ خدایی
یک هفته ای بود که پای کار ایستاده بود. با عده ای از خانم های مجتمع، رفته بودند از بازار وسایل بازی خریده بودند. میزهای تنیس سفارش داده بودند. کل اتاق را رنگ کرده بودند و با ذوق زنانه روی دیوارها نقاشی کشیده بودند. برای پنجره ها پرده های رنگی دوخته بودند، کف اتاق را جارو کرده بودند، میزها را چیده بودند. یک دفتر درست کرده بودند که ورود و خروج بچه ها را ثبت کنند و سر خانواده ها کلاه نرود. بین خودشان هم یک شیفت بندی درست کرده بودند که مواظب بچه ها باشند.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
- «سلام بر اهل خانه». فاطمه در گوشه ای مشغول کار بود. در حالی که لباسی از پشم شتر بر تن داشت با یک دست دستاس آرد را می چرخاند و در همان حال به فرزندش شیر می داد.
صدای پدر که در خانه طنین انداخت کار را رها کرد و از جا برخواست و به استقبال پدر رفت. دیدن این همه قناعت اشک را در چشمان رسول الله حلقه کرد. فرمود:«دخترم تلخی دنیا را به خاطر شیرینی آخرت بچش» فاطمه لبخندی زد و در جواب پدر گفت:«خداوند را به خاطر نعمت هایی که داده می ستایم و به خاطر داده هایش ثنا می گویم» و به راستی که منش فاطمه در سرتاسر زندگی همین بود. چه در دوران دعوت سخت رسول الله که اعراب قریش آزار و اذیتشان می کردند، چه در شعب ابی طالب و مصیبت عظمای مرگ مادر ، چه در هجرت به مدینه و دوران جنگها و شهادت ها و چه حالا که همسر یکی از پاکترین مردان خدا بود. او نقش خود را به عنوان دختر رسول الله یافته بود و آنقدر نقش خود را خوب ایفا کرده بود که او را ام ابیها می خواندند. و شاید به پاس همین صبرها و شکرها بود که وحی الهی بر قلب رسول الله نازل شد. وَ لَسَوفَ یعطیکَ رَّبکَ فَتَرضَی - هیجان وجودش را گرفته بود. حدس می زد با چه عکس العملی روبرو شود. از کودکی به اینگونه رفتارها عادت داشت از همان زمان که اول بار همراه زکریا پا به معبد گذاشته بود و چهره ناخشنود کاهنان به استقبالش آمد. از همان زمان که برایش محدوده معین کردند و رفتن به محراب اصلی معبد سلیمان را قدغن کردند. یا آن روزی که برایش پیغام فرستادند که مردم فقیر و محروم را به امید دعا و کرامت به معبد نکشاند.
از شش سالگی که به نذر مادر وقف عبادت در معبد شده بود، همیشه با مخالفت و کم توجهی کاهنان مواجه بود. اما پروردگار بزرگ که نذر مادر را پذیرفته بود در تمام این روزها حامی و پشتیبانش بود. تا آنجا که حتی برایش از آسمان مائده ی بهشتی می فرستاد و حال همو فرمان فرستاده بود: «یا مریمُ اقنتی لربکِ واسجدی و ارکعی مع الراکعین». هر چه به معبد نزدیک تر می شد ضربان قلبش هم بالاتر می رفت. اما راه گریزی نبود. فرمان فرمان محبوب بود. به آستانه ی پله ها رسید. ندای الهی باز هم در گوشش طنین انداخت. .«یا مریمُ اقنتی لربک وسجدی و ارکعی مع الراکعین». کفش از پای درآورد و وارد منطقه ی ممنوعه شد. ناگهان آرامش عجیبی دلش را فرا گرفت و ذکر ربانی تمام وجودش را تسخیر کرد. در جمع کاهنان معبد به نماز ایستاده بود و در چنان خلسه ای فرو رفته بود که حتی نگاه خشمگین کاهنان معبد هم ذره ای از خشوعش را کم نمی کرد. او اولین زن نمازگذار معبد سلیمان بود. - در قصر غلغله بود. صدای گریه ی نوزاد همه را کلافه کرده بود. دایه ها صف ایستاده بودند تا شاید بتوانند نوزاد از آب گرفته را شیر دهند و صله بگیرند. اما نوزاد هیچ یک را نمیپذیرفت. صف به آخر می رسید و صورت سفید نوزاد از شدت گریه کبودتر می شد. ساعت ها بود که انتظار می کشید. ساعت هایی که به اندازه ی یک عمر بر او گذشت. تمام این مدت گریه و بی قراری برادر عاطفه خواهریش را قلقلک می داد. چندبار نزدیک بود فریاد بزند:«رهایش کنید من مادرش را می شناسم!» اما وقت احساساتی شدن نبود.
بالاخره این لحظات سخت گذشت. آخرین دایه هم نا امید از صف خارج شد. حالا باید فکری می کرد چه بگوید که به او مظنون نشوند. لحظه ای نیایش کرد. از جانب حق کمک طلبید. توکل کرد و جلو رفت:«من زنی را می شناسم که تا به حال هیچ کودکی از او روی نگردانیده است. اگر بخواهید می توانم خانه اش را به شما نشان دهم.»
لحنش نه شوق فراوانش را نشان می داد و نه پیوند خونیش را. همین زیرکی در کلام، کارگر افتاد و کودک به آغوش مادر بازگشت. - همه بریده بودند. از صبح تانک بود که خرمشهر را محاصره می کرد. از پشت خط هم هیچ خبری نبود. نه مهمات درست و حسابی می رسید نه نیروی کمکی. بچه ها یکی یکی جلوی چشمانشان پر پر می شدند و هیچ کاری از دستشان ساخته نبود. خستگی و خواب آلودگی هم مزید بر علت شده بود. توی دلشان یک جورهایی خالی شده بود. کم کم زمزمه هایی از ضعف و ناامیدی بین بچه ها دم می گرفت... از دور صدای ماشین همه را متوجه خود کرد. نگاه متعجب همه به ماشین خیره شد. دختری با چادر مشکی بسته های غذا را می داد، خدا قوت می گفت می رفت. دختر بود، کم سن و سال هم. اما در نگاهش نور همت می درخشید و صدایش نوای مقاومت داشت. امید دوباره در دلها جوانه زد. انگار رمق رفته دوباره به جانها برگشت.
- آنطور که برایمان تعریف می کرد. هر دویشان معلم بودند. دخترانی که قصد کرده بودند به روستا بروند و خودشان را وقف کودکان محروم روستا کنند. آن روز هم مثل هر روز لب جاده ایستاده بودند تا ماشینی سوارشان کند و به روستا برسند. بعد از کلی انتظار یک ماشین پیدا شد. خیلی دیر شده بود. سوار شدند. کمی از مسیر را که طی کردند، راننده از جادهی اصلی منحرف شد هر چه داد زدند، گریه کردند، التماس کردند، فایده نداشت. راننده با خندههای موزیانه وسرعتی سرسام آور به سمت نقطه ی نامعلومی می راند. به همدیگر نگاه کردند. چارهی دیگری نداشتند. درب ماشین را باز کردند و خود را به بیرون پرت کردند. چند دقیقه بعد پیکر بی جانشان بر روی آسفالت جاده ی فرعی افتاده بود. میگفت:«این دو دختر ، شهیدان عفتند.»
- یک هفته ای بود که پای کار ایستاده بود. با عده ای از خانم های مجتمع، رفته بودند از بازار وسایل بازی خریده بودند. میزهای تنیس سفارش داده بودند. کل اتاق را رنگ کرده بودند و با ذوق زنانه روی دیوارها نقاشی کشیده بودند. برای پنجره ها پرده های رنگی دوخته بودند، کف اتاق را جارو کرده بودند، میزها را چیده بودند. یک دفتر درست کرده بودند که ورود و خروج بچه ها را ثبت کنند و سر خانواده ها کلاه نرود. بین خودشان هم یک شیفت بندی درست کرده بودند که مواظب بچه ها باشند.
حالا که کارهاتمام شده بود، نگاه تحسین آمیزی به اتاق متروک مجتمع انداخت. خیالش راحت شده بود، شاید فقط نگرانی مادرانه می توانست محرک این همه فعالیت باشد. ساعتی بعد مدیر مجتمع که برای بازدید آمده بود، لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دستتان درد نکند. مثل یک مرد همه ی کارها را سر و سامان دادید. یک آن تمام مخالفت ها و نگاه های تمسخر آمیز مردان مجتمع در ذهنش زنده شد. نگاه معناداری کرد و گفت: ما زن هستیم با قابلیت هایی که مردان ادعایش را دارند. - می گفت شما خانم ها قبل از خانم بودنتان، اول انسان هستید. ما مردها هم همینطور. اصلاً همهی ما انسان هایی هستیم که یا نقش زن گرفته ایم یا مرد و به مقتضای این نقش است که علاوه بر تمام خصوصیات انسانی بعضی از ویژگی ها را پیدا می کنیم تا در کنار هم و با تکمیل هم به مقصد برسیم. مقصد هم چیزی نیست جز مقام رضای پروردگار. رسیدن هم زن و مرد بر نمی دارد. تاریخ شاهد است. سرتاسر تاریخ پر از ماجرای مردان و زنانی است که خودرا پرورش دادند و دنیا و آخرتشان را آباد کردند. البته خداوند درباره ی شما خانم ها یک پارتی بازی هم کرده است. چیزی در وجود شما قرار داده که راحت تر در برابرش نرم میشوید می شکنید. خداوند اشک را به شما داده است. یک جور عاطفه خاص. چیزی که مردها به اندازه ی شما ندارند.
بعد یک مستطیل برایمان کشید، گفت اگر فرض کنیم مسیر رسیدن مردها به سر منزل مقصود از روی اضلاع مستطیل باشد، مسیر شما خانم ها از روی قطر مستطیل است. یک جور میانبر. اما مشکل از آنجا شروع می شود که مردها یک بار مسیر را می روند یا میرسند یا عمر و سرعتشان کفاف نمی دهد و بین راه می مانند. اما شما خانم ها با آنکه مسیرتان کوتاهتر است ده بار تا نصفه راه می روید و برمی گردید. مثلاً یک نماز اشکی با حال می خوانید که سه پله بالایتان می برد بعد می نشینید یک دل سیر غیبت می کنید که شش پله پایینترتان می فرستد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.