عطر یاس چادرش...
ساعت 21-20 بود
خیابان پر از حضور مردم
صورت ها خسته از تلاطم روزانه
هر کس مشغول کاری بود
چهارراه را پشت سر گذاشتم
کاسه ای آب دستش بود
غرق قهقه ی هوس آلود، با دوستانش مشغول دید زنی دختران بودند
اظهار نظر هایشان در مورد دختران من را خشمگین میکرد
سعی کردم خیلی سریع از کنارشان عبور کنم
قیافه هایشان یکی چندش آور تر از دیگری بود
حیف نام جوان که آلوده ی واژه ی آزادی بی قید و شرطشان شده بود
آنطرف خیابان شهرداری فرهنگ سازی و
عکس شهیدی را نمیادین بنر کرده بود
شهید مهربان به همه نگاه می کرد
دختر عبور کرد
کاسه ی آب ریخته شد
وقتی چادرش خیس شد
شمیم عطر یاس همه ی خیابان را فراگرفت...