یک عمر یک کارنامه
54 سال از عمرش می گذشت .همسر شهید بود . کل دوران زندگیش با شهید به 40 روز هم نمی رسید . از شهید یک پسر برایش مانده بود . پسری که با تمام توان و سختی های پیش رویش بر همان راه پدر ، بزرگش کرده بود . حالا چند سالی می شد که یکدانه پسرش را هم به سر و سامان رسانده بود .یک نوه هم برایش آمده بود . نام نوه اش را بر نام پدر بزرگ شهیدش مهدی گذاشته بودند . با هم نشسته بودیم در صحن با صفای نجف روبروی گنبد طلایی امیر المومنین .غرق مناجات خودش بود .خیلی حواسش به اطراف نبود . داشت با خدای علی راز و نیاز می کرد :
خدای خوبم ازت ممنونم که این همه نعمت بهم بخشیدی و این همه سال بهم اجازه زندگی دادی .به حق این بنده عزیزت که پاکترین بندگانت هست ازت می خوام 6 سال دیگه هم بهم وقت بدی تا باقی مونده حسابم رو باهات صاف کنم . بعدش هر وقت خواستی منو ببر پیش خودت ...
یاد روزهای اول آشناییمان افتادم . همین چند سال پیش .وقتی یک روز ماجرا ی شهادت همسرش را برایمان تعریف کرد و وقتی پرسیدیم :هیچ وقت دلت هم برایش تنگ می شود ؟چشمانش پر از اشک شد و گفت : دارم تمام سعی ام را می کنم که وقتی از این دنیا رفتم لیاقت با او بودن را داشته باشم . دلم خیلی تنگ می شود ولی به همراهی ابدیش دل خوش کرده ام ...
زندگیش پر از سختی بود . پر از مسئولیت .پر از کار . ولی هیچ وقت اثری از ملالت در چهره اش ندیدم . حالا راز این همه سرزندگیش را میفهمیدم . برای زندگیش هدف تعریف کرده بود و بر مبنای همان هدف برنامه ریزی می کرد . دیدم دنیای آرمانی و بی برنامه خیلی از ما جوانهای مدعی امروزی چقدر با دنیای او فرق دارد . شاید برای همین است که او این همه کار بزرگ در کارنامه اش ثبت کرده است و من با نصف عمر او هنوز دستم خالی خالی است ...