سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • + به بعضی ها باید گفت *نقد می‌کنی یا نق می‌زنی؟!*انتقاد کردن این است که شما یک نقطه‌ى منفى را پیدا کنید، با تکیه‌ى بر نقطه‌ى مثبتى که وجود دارد، آن نقطه‌ى منفى را نشان بدهید و مغلوب کنید.اما نق زدن یعنی آدم یک نقطه‌ى منفى را بگیرد، همین طور هى بنا کند آن را تکرار کردن.
  • + "آخوند خراسانی از آقای نخودکی خواست که او را موعظه کند. آقای نخودکی گفت: آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی ؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم. مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور نباید برنجم؟ اقای نخودکی گفت: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی. "
  • + دقت کردین !؟ قصه‌ها واسه ” بیدار کردن ” آدما نوشته شده اما ما واسه ” خوابیدن ” ازشون استفاده می‌کنیم !
  • + خدا نکند برسیم به جایی که برایمان* « از دست دادن »* از *« دست دادن »* عادی تر شود ...
  • + بیچاره *گل فروش* تنها کسی است که،وقتی با *گل* وارد خانه میشود همه *غمگین* میشوند...
  • + بوی *دود* می آید به گمانم جمـــــاعتی پای *دنــیــــــآی مجآزی* می سوزانند عمــــــــــر خویش را!!! مارو میگه هااا :(
  • + موشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد! ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید. از مرغ برایش سوپ درست کردند. گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند. گاو را هم برای مراسم ترحیم کشتند! و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد!:)
  • + مو سر زمین بودم *با تراکتور* - بعد جنگ رفتم سر همو زمین *بی تراکتور *( عباس در آژانس شیشه ای )
  • + گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن! به رفتن ک فکر می کنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی… میخواهی بمانی، رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی! این بلاتکلیفی خودش کلــــی* جهنـــــــــــــــم* است
  • + دعای باران چرا؟ دعای صبر بخوان این روزها دلها تشنه ترند تا زمین خدایا کمی صبر ببار

شهید احمدی روشن و مهدکودک های ایران!(برگزیده مجله پارسی نامه)

وقتی خبر ترور استاد احمدی روشن از تلویزیون پخش شد ناخود آگاه اشک در چشمانم حلقه زد،یاد کودکی ام افتادم ...آن روز سرد زمستانی که یک سوال از کودکان آیندشان را رغم میزد مثل روز این فاجعه که شهادت یک پدر آینده ی کودکش را رغم میزند...

اون روز خاله سهیلا بعد از اینکه نقاشیهامون رو کشیدیم برای همه ی مادران دست خطی داخل دفترچه یادداشتها  نوشت...چون ما سواد نداشتیم نمیتونستیم بفهمیم برای مادرهامون چی نوشته!و من ذوق زده از اینکه از قضیه باخبر بشم از سرویس پیاده شدم و سراسیمه به سمت مادرم دویدم..

مامان ..مامان ..خاله داخل دفترچه چی نوشته شده..

و مادرم به من گفت  از فرزندان خود بپرسید که در آینده قصد دارند چه کاره شوند ؟خیلی خوشحال بودم که یک روز بزرگ میشم ...عین آدم بزرگها درس میخونم ..خوشحال بودم از اینکه یه روز همه ی مهدکودکی ها بزرگ میشیم و میتونیم وطنمون رو بسازیم اما خبر نداشتم...

فردا صبح من و هما و ناهید طبق معمول زودتر از همه به کارگاه نقاشی رسیدیم و اولین سوالمون این بود؟!راستی فکر کردی میخوای چیکاره بشی؟!

هما:آره من دوست دارم همه بهم بگن خانم دکتر

ناهید:من همیشه دلم میخواست خونه بسازم ،مهندس عمران بشم

و من از همان روز اول تصمیم گرفتم مهندس بشم یه خانم مهندس برق فقط به خاطر آینده ی ایران !!

از کودکی تصمیم گرفتیم چه کاره شویم و همان شد هما دانشجوی پزشکی است ..ناهید رتبه اول عمران دانشگاه و من دانشجوی برق ..آن روز نمیدانستیم اما امروز فهمیدیم شهادت دانشمندان جامعه را بیدار تر خواهد کرد.آنها میروند تا ایران بماند و نسل بعدی ایران را پرغرور تر از دیروز بسازند.

دیروز،امروز و فرداهای روشنی دیگر از کودکان این سرزمین سوال پرسیده خواهد شد ...و آنها همه به افتخار سربلندی ایران و کوری چشم دشمنانش درس خواهند خواند.

در آینده ای نه چندان دور در مهدکودک از فرزند خردسال شهید احمدی روشن که روزی ادامه دهنده ی راه پدر خواهد شد  خواهند پرسند و او پاسخ خواهد داد مهندس شیمی!

 



  دیدگاه:()
نوشته شده در تاریخ   جمعه 90 دی 23   در ساعت 3:49 عصر   بدست توحیدی



 
________________
______
__
 
بازدید امروز : [82] ، دیروز: [17] ، کل بازدیدها:[839627]

استفـاده از مطالب این وبـلاگـ، در وبگاه های دیگر، با ذکر منبـع و البتـه حفظ امـانت، بلامانع می باشد.